۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

انتخاب

انسان هم مي تواند دايره باشد، هم خط راست.
انتخاب با خود اوست كه تا ابد دور خودش بچرخد يا تا بي نهايت ادامه دهد.

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

دلت درياب

نه اينجا ، نه آنجا، نه صد جاي دگر
عشق فزاينده ندارد
نه ديروز، نه امروز و نه فردا
بهتر از آن يك نباشد
همه عشق اهورايي
همين جا در درون توست
تمام شور و شيدايي
همين حالا نصيب توست
تو با اين دل يه دريايي
نه تنهايي ، نه رسوايي
دلت درياب
كه بيرون دلت
رنگ است و سودايي
پريشاني و حيراني
دلت درياب
دلت درياب
........

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

عشق حسيني

عاشقی را جگری می باید
احتمال خطری می باید

نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری می باید

گریه نیمه شبی در کار است
دود و آه سحری می باید

دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری می باید

تو نه ایی مرد چنین دریایی
رند  شوریده سری می باید

نتوانی تو به خود پی بردن
مرد صاحب نظری می باید

چشم و گوش تو به شرک آلوده ست
چشم و گوش دگری می باید

هست هر قافله را سالاری
هر کجا پاست سری می باید

نازپرورده کجا ؟ عشق کجا ؟
عشق را شور و شری می باید

چون مگس چند زند بر سر دوست
فیض را لب شکری می باید

عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری می باید
شاعر: ............

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خوشبختي

هميشه بهترين راه  رسيدن به خوشبختي اين نيست كه ديگران را تغيير دهيم گاهي نياز است خود را تغيير دهيم تا ديگران در كنار ما خوشبخت باشند.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

درسهايي از اشو

زمانی كه تسلیم باشی؛ تمام هستی از تو حمایت می‌كند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود، زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی.


خودت را بپذیر؛ هر چه كه هستی حتی اگر نقصی هم داری آن را بپذیر؛ تنها آن هنگام قادری دست از جنگ با خودت برداری و آسوده باشی.

زندگی یعنی آموختن صلح. صلح با دیگران نه، با خودت

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

سخنان اشو

هرچیزی كه در این دنیا می بینی در تضاد است! شب و روز، خوب و بد، زشت و زیبا، عشق و تنفر ... اما با عبور از تمام این تضاد ها، به حقیقتی می رسیم كه می شه اسمش را خدا گذاشت.

تو كسانی كه دوستشان داری و كسانی كه از آنها متنفری همگی جلوه های خداوند هستند، همین جمله كوتاه می تواند تمام زندگیت را دگرگون سازد. لحظه ای كه فرد دریابد كه همه چیز یكی است عشق به خودی خود طلوع می كند و این یعنی تصوف،اشراق،بیداری

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

گذري بر تذكره الاولياي عطار

فرازهايي از سخنان حسن بصري:

 * نقل است كه روزي عمربن عبدالعزيز  به حسن بصري نوشت مرا نصيحتي كن كوتاه تا به ياد دارم.
حسن در زير نامه نوشت: يا اميرالمومنين!  چون خداي با تو است بيم از كه داري و اگر خداي با تو نيست اميد به كه داري.

* گوسفند از آدمي آگاه تر است از آنكه بانگ شبان او را از چرا كردن باز مي دارد و آدمي را سخن خداي از مراد خويش باز نمي دارد.

* معرفت آن است كه در خود ذره اي خصومت نيابي.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

گزيده اي از سخنان زرتشت

اي مردم گفتار نيك ديگران را بشنويد و با انديشه اي روشن در آن بنگريد و ميان نيك وبد خود داوري كنيد، زيرا پيش از آن كه فرصت از دست برود. هرزن و مرد بايد آزادانه راه خود را برگزيند، باشد كه به ياري خرد اهورايي در گزينش راه نيك كامران گرديد.
يسنا30- بند2

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

همين امروز را درياب

اگر خواهي كه چون شب سر رسد
در حسرت روز هدر رفته نباشي
اگر خواهي كه چون فردا رسد
درمانده و خسته نباشي
بيا حالا همين حالا
سوار ابر رويا شو
بيا حالا
روان بيكرانها شو
بيا امروز را درياب
خداوند جهان افروز
را درياب
نرو هر دم
اسير بعد و فردا شو
اگر حالا و اكنونت
شميم عطر او گيرد
دما دم هر نفس
هر جا روي
دست توانمندش
تواند دست تو گيرد

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

در مجالي كه برايم باقيست

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند

و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن

و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند
به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند
غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

شعري از مجتبي كاشاني

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

مستان سلامت مي كنند

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند                    مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر                        خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو                             من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا                       وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر                    وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو                    وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو                  وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست    آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو                  وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو                           وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو                        وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو                 وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو                    وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا                         ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

آيا با خدا نسبت داريد؟

پسرك با كفش و لباس پاره نشسته بود رو لبه فروشگاه
خانمي كه از كنارش رد مي شد مكثي كرد
برگشت و پسرك را با خودش  به داخل فروشگاه برد 
برايش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.

پسرک پرسید: ببخشید خانوم شما خدا هستین؟
خانم خنديد و گفت : نه عزيزم من فقط یکی از بنده های خدا هستم

پسرک گفت:مي دونستم كه با او نسبت دارین ...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

باز هم پائيز

باز هم پاییز
فصل باد و برگ . . .
فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ. . .
فصل نیمکت
فصل مشق و
عشق و
انار . . .
فصل باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان. . ..
فصل چتر و خیس
فصل شیدایی
و انتظار. . .
فصل مهر
و مهرگان
فصل یلدا
و چله . . .
پاییز «پادشاه فصلها»
فرخنده باد

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

آسمون پرستاره



خداوندا
تمام آسمونت پر ستاره ست
خبر داري
دل من شب، وليكن بي ستاره ست

مي شه يه كم از اون چشمك زناي  پر فروغت
بدي سو سو به من، اين دل به دنبال جرقه ست

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

آرزوهایی که حرام شدند - شل سيلوراستاين

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش انبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
گاهي آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

يار تويي

يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
يار تويي غار تويي خواجه، نگهدار مرا

نوح تويي روح تويي فاتح و مفتوح تويي
سينه مشروح تويي بر در اسرار مرا

نور تويي سور تويي دولت منصور تويي
مرغ که طور تويي خسته به منقار مرا

قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي
قند تويي زهر تويي بيش ميازار مرا

حجره خورشيد تويي خانه ناهيد تويي
روضه اميد تويي راه ده اي يار مرا

روز تويي روزه تويي حاصل دريوزه تويي
آب تويي کوزه تويي آب ده اين بار مرا

دانه تويي دام تويي باده تويي جام تويي
پخته تويي خام تويي خام بمگذار مرا

اين تن اگر کم تندي راه دلم کم زندي
راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

ماه مهماني خدا

آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست

روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

غزلي از عطار

عشق را بی‌خویشتن باید شدن
نفس خود را راهزن باید شدن

بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بت‌شکن باید شدن


زلف جانان را شکن بیش از حد است
کافر یک یک شکن باید شدن

تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک
دور دور از خویشتن باید شدن

در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بی ما و من باید شدن

دوست چون هرگز نیاید در وطن
عاشقان را بی وطن باید شدن

در ره او بر امید وصل او
خاک راه تن به تن باید شدن

همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زیر کفن باید شدن

در ره او چون دویی را راه نیست
با یکی در پیرهن باید شدن

پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن باید شدن

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

زلال

فرقى نمي كند
گودال آب كوچكى باشى
يا درياى بيكران
زلال و پاک كه باشى
تصویر آسمان در توست

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

مناجات

بارالها:
برای همسایه ای که نان مرا ربود، نان
برای دوستی که قلب مرا شکست، مهربانی
برای آنکه روح مرا آزرد، بخشایش
و برای خویشتن خویش، آگاهی و عشق
از درگاهت آرزو دارم

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

نگاهي ديگر

در روايات است روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريون به راهى مى گذشت، ناگاه گنهكارى تباه روزگار كه در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بديد، آتش حسرت در سينه‌اش افروخته شد، آب ندامت از ديده‌اش روان گشت، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را ديد، آه جگر سوز از دل پرخون بركشيد و با خود انديشيد كه هر چند در همه ى عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى و ناپاكى قابليت همراهى با پاكان را ندارم ، اما چون اين گروه دوستان خدايند ، اگر به مرافقت و موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود ; پس خود را سگ اصحاب ساخت و به دنبال آن جوانمردان فرياد كنان مى رفت .
يكى از حواريون باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره‌ى شهر و مشهور دهر بود ديد كه به دنبال ايشان مى‌آيد، گفت: يا روحَ اللّه ! اى جان پاك! اين مرده دل بى باك را كجا لياقت همراهى با ماست و بودن اين پليد ناپاك از پى ما در كدام مذهب رواست؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نكند و از همراهى ما جدا شود كه مبادا شومى گناهانش دامن زندگى ما را بگيرد ! !
عيسى عليه السلام در انديشه شد تا به آن شخص چه گويد و چگونه عذر او را بخواهد ، كه ناگاه وحى الهى در رسيد : يا روحَ اللّه ! به دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد ، كه هر عمل خيرى تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتى كه به آن مفلس انداخت از ديوان و دفتر عمل او محو كرديم و آن فاسق گناهكار را بشارت ده كه به آن حسرت و ندامت كه به پيشگاه ما پيش آورد ، مسير توفيق به روى او گشوديم و  راه هدايت را به حمايت او فرستاديم.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

انسان

تو مخلوق خداي لامكاني
تو فرستاده عرش كبريايي
تو جهاني
تو چنان آب، رواني
ز همه قيد رهايي
تو زلالي
ز ازل تا به ابد،
تو لايزالي
تو بزرگي
تو عزيزي
تو همه عشق و اميدي
مملو از شادي و شوقي
....

قدر خود دان
كه همه نور و فروغي
نه كه ارزان بفروشي
دل خود به كورسويي

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

غزلي از عطار

همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است

ز هر یک، ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطره‌ای بحری روان است

اگر یک ذره را دل بر شکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است

از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است

نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است

اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است

دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است

دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

گزيده اي از شعر «رستگاری» - فريدون مشيري

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
مي‌توان در جهان جاودان زيست؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- هر كه را نام نيكو بماند،
جاوداني است

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جان‌هاي تاريك بردن

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زيبايي

The best cosmetic for lips is truth
for voice is pray
for eyes is pity
for hands is charity
for heart is love
and for life is friendship

زیباترین آرایش برای لبها، راستگویی
برای صدا، مناجات
برای چشمان، بخشش
برای دستان، نيكوكاري
برای قلب، عشق
و برای زندگی دوستی است

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
توندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک
بزرگی نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سايبان مهر


خداوندا
تو مي داني دلم تنگ است
دل من در پي رازي پرآهنگ است

اگرچه اين دل پرشور بي آوا
دما دم با همه هستي هماهنگ است
ولي هرگز نمي داند چه مي خواهد
شتابان تا كجا رفته و مي تازد

خداوندا
تو از شيدايي اين دل خبر داري
تو دائم بر من بي قدر نظر داري

هزاران شكرت اي خوبم
كه بازم همچنان هر دم
مرا در زير چتر مهر خود آري

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

فولاد آبديده

آهنگري پس از گذراندن دوران جواني پرشور و شر، تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، اوضاع درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشکلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد.
يک روز، دوستي که از وضعيت دشوارش مطلع بود، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از اين که تصميم گرفته‌اي مرد خدا شوي، زندگي‌ات بدتر شده، نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف کنم اما با وجود تمام رنجهايي که در مسير معنويت به خود داده‌اي، زندگي‌ات بهتر نشده.
آهنگر مکثي کرد و گفت:
در اين کارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم. مي‌داني چه طور اين کار را مي‌کنم؟ اول تکه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود. بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتک را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم، تا اين که فولاد، شکلي را بگيرد که مي‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌کنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب مي‌گيرد، فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌کند و رنج مي‌برد. بايد اين کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يک بار کافي نيست.
آهنگر مدتي سکوت کرد و سپس ادامه داد:
گاهي فولادي که به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد ، تمامش را ترک مي‌اندازد. مي‌دانم که ار اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به ميان انبوه زباله‌هاي کارگاه مي اندازم.
باز مکث کرد و ادامه داد:
مي‌دانم که در آتش رنج فرو مي‌روم. ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده، پذيرفته‌ام، و گاهي به شدت احساس سرما مي‌کنم. انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي‌برد. اما تنها دعايي که به درگاه خداوند دارم اين است :
«خداي من، از آنچه براي من خواسته‌ اي صرفنظر نکن تا شکلي را که مي‌خواهي ، به خود بگيرم. به هر روشي که مي‌پسندي ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌هاي فولادهاي بي فايده پرتاب نکن»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

شعري از مولانا


ما ز بالاییم و بالا میرویم                ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم         ما ز بی‌جاییم و بی‌جا میرویم
لااله اندر پی الالله است                 همچو لا ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق          ما به جذبه حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح           لاجرم بی‌دست و بی‌پا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر       باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط     ما مثال رشته یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن         پس بدانک هر دمی ما میرویم
خوانده‌ای انا الیه راجعون                تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر              لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالی است در سرهای ما          از علی تا رب اعلا میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش          گرنه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن با ما میا         بین که ما از رشک بی‌ما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند               ما به کوه قاف و عنقا میرویم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

آرامش

روزي پادشاهي براي هنرمندي كه بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند جايزه بزرگي تعيين كرد.
نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
تابلوهاي ارسالي ، تصاويري بودند از غروب جنگل ، رودخانه آرام ، کودکان در حال بازي، رنگين کمان و قطرات شبنم بر گلبرگ هاي گل سرخ.
پادشاه پس از بررسي تمام تابلو ها ، سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي تصوير درياچه آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي در آن منعکس شده بود و بر فراز درياچه ابرهاي کوچک و سفيد ديده مي شد.در گوشه ي چپ درياچه، خانه ي کوچکي قرار داشت كه پنجره اش باز بود و از دودي كه از دودکش بر مي خواست بوي غذاي دلچسبي به مشام مي رسيد.
تصويردوم هم کوهها را نمايش مي داد اما کوههاي ناهموار با قله هاي تيز و خشن.آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها ي تيره نشان ازتگرگ و باران سيل آسا داشت .
اين تابلو با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هيچگونه هماهنگي نداشت.اما اگر با دقت به تابلو نگاه مي کردي، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه جوجه گنجشکي را مي ديدي كه در ميان غرش وحشيانه ي طوفان، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را فرا خواند و اعلام کرد که برنده  جايزه  بهترين تصوير آرامش، تابلوي دوم است واين چنين توضيح داد :
آرامش آن چيزي نيست که در مکاني رويايي و بي ‌‌سر و صدا يافت مي شود ، آرامش واقعي اين است که در سخت ترين شرايط ، دلت آرام گيرد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

مرده بدم زنده شدم

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شكر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملك
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال نو مبارک

بارالها، خوب من
در اين تحويل 
سال نو
تو تقديرمرا درياب
پناهم ده
صفايم ده
دل پرمهر نشانم ده
تو لبخند رضايت بر لبانم ده

خداوندا
مرا غرق نیایش كن
مرا لبریز خواهش کن
مرا از من رهايم كن
دمادم بي خطايم كن


حبيبا، مهربانا، يارمن
هرچه تو مي خواهي همانم كن



۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

یک استکان یادِ خدا باید بنوشم

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟ بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر وقت باز است
من ناخوشم داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
شب بود اما صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

شعري از: عرفان نظر آهاری

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

راه كمال

در ضيافت شامي که مربوط به جمع آوري کمک مالي براي مدرسه مربوط به بچه هاي داراي ناتواني ذهني بود، پدر يکي از اين بچه ها نطقي کرد که هرگز براي شنوندگان آن فراموش نمي شود...
او با گريه گفت: کمال در بچه من "شايا" کجاست؟ هرچيزي که خدا مي آفريند کامل است. اما بچه من نمي تونه چيزهايي رو بفهمه که بقيه بچه ها مي توانند. بچه من نمي تونه چهره ها و چيزهايي رو که ديده مثل بقيه بچه ها بياد بياره.کمال خدا در مورد شايا کجاست ؟! افرادي که در جمع بودند شوکه و اندوهگين شدند ...
پدر شايا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامي که خدا بچه اي شبيه شايا را به دنيا مي آورد، کمال اون بچه رو در روشي مي گذارد که ديگران با اون رفتار مي کنند و سپس داستان زير را درباره شايا گفت: يک روز که شايا و پدرش در پارکي قدم مي زدند تعدادي بچه را ديد که بيسبال بازي مي کردند. شايا پرسيد : بابا به نظرت اونا منو بازي ميدن...؟! پدر شايا مي دونست که پسرش بازي بلد نيست و احتمالاً بچه ها اونو تو تيمشون نمي خوان، اما او فهميد که اگه پسرش براي بازي پذيرفته بشه، حس يکي بودن با اون بچه ها مي کنه.
پس به يکي از بچه ها نزديک شد و پرسيد : آيا شايا مي تونه بازي کنه؟! اون بچه به هم تيمي هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولي جوابي نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتياز عقب هستيم و بازي در راند 9 است. فکر مي کنم اون بتونه در تيم ما باشه و ما تلاش مي کنيم اونو در راند 9 بازي بديم....
درنهايت تعجب، چوب بيسبال رو به شايا دادند! همه مي دونستند که اين غير ممکنه زيرا شايا حتي بلد نيست که چطوري چوب رو بگيره! اما همينکه شايا براي زدن ضربه رفت ، توپ گير چند قدمي نزديک شد تا توپ رو خيلي اروم بياندازه که شايا حداقل بتونه ضربه ارومي بزنه...اولين توپ که پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و ازدست داد! يکي از هم تيمي هاي شايا نزديک شد و دوتايي چوب رو گرفتند و روبروي پرتاب کن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمي جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شايا و هم تيميش ضربه آرومي زدند و توپ نزديک توپگير افتاد، توپگير توپ رو برداشت و مي تونست به اولين نفر تيمش بده و شايا بايد بيرون مي رفت و بازي تمام مي شد...اما بجاي اينکار، اون توپ رو جايي دور از نفر اول تيمش انداخت و همه داد زدند : شايا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شايا به خط اول ندويده بود!
شايا هيجان زده و با شوق خط عرضي رو با شتاب دويد. وقتي که شايا به خط اول رسيد، بازيکني که اونجا بود مي تونست توپ رو جايي پرتاب کنه که امتياز بگيره و شايا از زمين بره بيرون، ولي فهميد که چرا توپگير توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!
شايا بسمت خط دوم دويد. دراين هنگام بقيه بچه ها در خط خانه هيجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.همينکه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتي به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيکن شايا رو مثل يک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اينکه اون يک ضربه خيلي عالي زده و کل تيم برنده شده باشه...
پدر شايا درحاليکه اشک در چشم هايش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسيدند...
اين روتعميم بديم به خودمون و همه کساني که باهاشون زندگي مي کنيم.هيچ کدوم ما کامل نيستيم و جايي از وجودمون ناتواني هايي داريم اطرافيان ما هم همين طورند پس بيايد با آرامش از ناتواني هاي اطرافيانمون بگذريم و همديگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنيم بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت  کمال ببريم و هم اطرافيانمون رو.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

بخشی از نامه نادر ابراهیمی به همسرش

نادر ابراهیمی داستان نویس معاصر ایرانی است که علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است.
بخشی ازنامه او به همسرش را بخوانیم:

همسفر!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌كنم! مخواه كه یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم
یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را، یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است


عزیز من!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.


عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم..
بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم..
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنیم ،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث كنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا كلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ كنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.