۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سايبان مهر


خداوندا
تو مي داني دلم تنگ است
دل من در پي رازي پرآهنگ است

اگرچه اين دل پرشور بي آوا
دما دم با همه هستي هماهنگ است
ولي هرگز نمي داند چه مي خواهد
شتابان تا كجا رفته و مي تازد

خداوندا
تو از شيدايي اين دل خبر داري
تو دائم بر من بي قدر نظر داري

هزاران شكرت اي خوبم
كه بازم همچنان هر دم
مرا در زير چتر مهر خود آري

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

فولاد آبديده

آهنگري پس از گذراندن دوران جواني پرشور و شر، تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، اوضاع درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشکلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد.
يک روز، دوستي که از وضعيت دشوارش مطلع بود، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از اين که تصميم گرفته‌اي مرد خدا شوي، زندگي‌ات بدتر شده، نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف کنم اما با وجود تمام رنجهايي که در مسير معنويت به خود داده‌اي، زندگي‌ات بهتر نشده.
آهنگر مکثي کرد و گفت:
در اين کارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم. مي‌داني چه طور اين کار را مي‌کنم؟ اول تکه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود. بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتک را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم، تا اين که فولاد، شکلي را بگيرد که مي‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌کنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب مي‌گيرد، فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌کند و رنج مي‌برد. بايد اين کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يک بار کافي نيست.
آهنگر مدتي سکوت کرد و سپس ادامه داد:
گاهي فولادي که به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد ، تمامش را ترک مي‌اندازد. مي‌دانم که ار اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به ميان انبوه زباله‌هاي کارگاه مي اندازم.
باز مکث کرد و ادامه داد:
مي‌دانم که در آتش رنج فرو مي‌روم. ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده، پذيرفته‌ام، و گاهي به شدت احساس سرما مي‌کنم. انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي‌برد. اما تنها دعايي که به درگاه خداوند دارم اين است :
«خداي من، از آنچه براي من خواسته‌ اي صرفنظر نکن تا شکلي را که مي‌خواهي ، به خود بگيرم. به هر روشي که مي‌پسندي ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌هاي فولادهاي بي فايده پرتاب نکن»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

شعري از مولانا


ما ز بالاییم و بالا میرویم                ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم         ما ز بی‌جاییم و بی‌جا میرویم
لااله اندر پی الالله است                 همچو لا ما هم به الا میرویم
قل تعالوا آیتیست از جذب حق          ما به جذبه حق تعالی میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح           لاجرم بی‌دست و بی‌پا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر       باز هم در خود تماشا میرویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط     ما مثال رشته یکتا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن         پس بدانک هر دمی ما میرویم
خوانده‌ای انا الیه راجعون                تا بدانی که کجاها میرویم
اختر ما نیست در دور قمر              لاجرم فوق ثریا میرویم
همت عالی است در سرهای ما          از علی تا رب اعلا میرویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش          گرنه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن با ما میا         بین که ما از رشک بی‌ما میرویم
ای که هستی ما ره را مبند               ما به کوه قاف و عنقا میرویم