۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

غزلي از عطار

همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است

ز هر یک، ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطره‌ای بحری روان است

اگر یک ذره را دل بر شکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است

از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است

نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است

اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است

دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است

دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

گزيده اي از شعر «رستگاری» - فريدون مشيري

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
مي‌توان در جهان جاودان زيست؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- هر كه را نام نيكو بماند،
جاوداني است

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جان‌هاي تاريك بردن

از تو مي‌پرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟
(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زيبايي

The best cosmetic for lips is truth
for voice is pray
for eyes is pity
for hands is charity
for heart is love
and for life is friendship

زیباترین آرایش برای لبها، راستگویی
برای صدا، مناجات
برای چشمان، بخشش
برای دستان، نيكوكاري
برای قلب، عشق
و برای زندگی دوستی است

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
توندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک
بزرگی نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....