۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال نو مبارک

بارالها، خوب من
در اين تحويل 
سال نو
تو تقديرمرا درياب
پناهم ده
صفايم ده
دل پرمهر نشانم ده
تو لبخند رضايت بر لبانم ده

خداوندا
مرا غرق نیایش كن
مرا لبریز خواهش کن
مرا از من رهايم كن
دمادم بي خطايم كن


حبيبا، مهربانا، يارمن
هرچه تو مي خواهي همانم كن



۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

یک استکان یادِ خدا باید بنوشم

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟ بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر وقت باز است
من ناخوشم داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
شب بود اما صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

شعري از: عرفان نظر آهاری

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

راه كمال

در ضيافت شامي که مربوط به جمع آوري کمک مالي براي مدرسه مربوط به بچه هاي داراي ناتواني ذهني بود، پدر يکي از اين بچه ها نطقي کرد که هرگز براي شنوندگان آن فراموش نمي شود...
او با گريه گفت: کمال در بچه من "شايا" کجاست؟ هرچيزي که خدا مي آفريند کامل است. اما بچه من نمي تونه چيزهايي رو بفهمه که بقيه بچه ها مي توانند. بچه من نمي تونه چهره ها و چيزهايي رو که ديده مثل بقيه بچه ها بياد بياره.کمال خدا در مورد شايا کجاست ؟! افرادي که در جمع بودند شوکه و اندوهگين شدند ...
پدر شايا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامي که خدا بچه اي شبيه شايا را به دنيا مي آورد، کمال اون بچه رو در روشي مي گذارد که ديگران با اون رفتار مي کنند و سپس داستان زير را درباره شايا گفت: يک روز که شايا و پدرش در پارکي قدم مي زدند تعدادي بچه را ديد که بيسبال بازي مي کردند. شايا پرسيد : بابا به نظرت اونا منو بازي ميدن...؟! پدر شايا مي دونست که پسرش بازي بلد نيست و احتمالاً بچه ها اونو تو تيمشون نمي خوان، اما او فهميد که اگه پسرش براي بازي پذيرفته بشه، حس يکي بودن با اون بچه ها مي کنه.
پس به يکي از بچه ها نزديک شد و پرسيد : آيا شايا مي تونه بازي کنه؟! اون بچه به هم تيمي هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولي جوابي نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتياز عقب هستيم و بازي در راند 9 است. فکر مي کنم اون بتونه در تيم ما باشه و ما تلاش مي کنيم اونو در راند 9 بازي بديم....
درنهايت تعجب، چوب بيسبال رو به شايا دادند! همه مي دونستند که اين غير ممکنه زيرا شايا حتي بلد نيست که چطوري چوب رو بگيره! اما همينکه شايا براي زدن ضربه رفت ، توپ گير چند قدمي نزديک شد تا توپ رو خيلي اروم بياندازه که شايا حداقل بتونه ضربه ارومي بزنه...اولين توپ که پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و ازدست داد! يکي از هم تيمي هاي شايا نزديک شد و دوتايي چوب رو گرفتند و روبروي پرتاب کن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمي جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شايا و هم تيميش ضربه آرومي زدند و توپ نزديک توپگير افتاد، توپگير توپ رو برداشت و مي تونست به اولين نفر تيمش بده و شايا بايد بيرون مي رفت و بازي تمام مي شد...اما بجاي اينکار، اون توپ رو جايي دور از نفر اول تيمش انداخت و همه داد زدند : شايا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شايا به خط اول ندويده بود!
شايا هيجان زده و با شوق خط عرضي رو با شتاب دويد. وقتي که شايا به خط اول رسيد، بازيکني که اونجا بود مي تونست توپ رو جايي پرتاب کنه که امتياز بگيره و شايا از زمين بره بيرون، ولي فهميد که چرا توپگير توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!!
شايا بسمت خط دوم دويد. دراين هنگام بقيه بچه ها در خط خانه هيجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.همينکه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتي به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيکن شايا رو مثل يک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اينکه اون يک ضربه خيلي عالي زده و کل تيم برنده شده باشه...
پدر شايا درحاليکه اشک در چشم هايش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسيدند...
اين روتعميم بديم به خودمون و همه کساني که باهاشون زندگي مي کنيم.هيچ کدوم ما کامل نيستيم و جايي از وجودمون ناتواني هايي داريم اطرافيان ما هم همين طورند پس بيايد با آرامش از ناتواني هاي اطرافيانمون بگذريم و همديگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنيم بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت  کمال ببريم و هم اطرافيانمون رو.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

بخشی از نامه نادر ابراهیمی به همسرش

نادر ابراهیمی داستان نویس معاصر ایرانی است که علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است.
بخشی ازنامه او به همسرش را بخوانیم:

همسفر!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌كنم! مخواه كه یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم
یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را، یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است


عزیز من!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.


عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم..
بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم..
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنیم ،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث كنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا كلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ كنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.