۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

همين امروز را درياب

اگر خواهي كه چون شب سر رسد
در حسرت روز هدر رفته نباشي
اگر خواهي كه چون فردا رسد
درمانده و خسته نباشي
بيا حالا همين حالا
سوار ابر رويا شو
بيا حالا
روان بيكرانها شو
بيا امروز را درياب
خداوند جهان افروز
را درياب
نرو هر دم
اسير بعد و فردا شو
اگر حالا و اكنونت
شميم عطر او گيرد
دما دم هر نفس
هر جا روي
دست توانمندش
تواند دست تو گيرد

۳ نظر:

Mary گفت...

سلام
من هم منتظرم كه دست توانمندش دستم را بگيرد و سوار ابر رويا ها بنشاند.
شعرت خيلي زيبا بود. موفق باشي

مریم گفت...

مری جونم
تا الان که با لطف و توجهش به خیر گذشته حتما بعد از این هم همینطوره.
پاینده باشی به مهر

سارا گفت...

سلام
شعرتون خيلي دلنشين و زيبا بود. موفق باشيد