۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

مرز عشق و عصبانيت

مردي مشغول تميز کردن ماشيني بود كه تازه خريده بود. ناگهان پسر كوچكش سنگي برداشت و با آن چند خط روي بدنه ماشين کشيد. مرد با عصبانيت دست پسرش را گرفت و چندين بار به آن ضربه زد بدون اينکه متوجه باشد، با آچار فرانسه اي که دردستش دارد، اين کار را مي کند!
در بيمارستان، پسرک به دليل شکستگي هاي متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتي پسرک پدرش را ديد، با نگاهي دردناک پرسيد: «بابا کي انگشتام دوباره در مياد؟!»
مرد بسيار غمگين شد و هيچ سخني بر زبان نياورد. او به سمت ماشينش برگشت و از روي عصبانيت چندين بار با لگد به آن ضربه زد. در حالي که از کرده خود بسيار ناراحت و پشيمان بود، جلوي ماشين نشست و به خط هايي که پسرش کشيده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «دوستت دارم بابايي»
روز بعد آن مرد خودکشي کرد!
عصبانيت و دوست داشتن هيچ حد وحدودي ندارند. بياييد دومي را انتخاب کنيم تا زندگي مان زيبا و دوست داشتني شود. اين را نيز به ياد داشته باشيم که: امروزما از انسانها استفاده مي كنيم و به وسايل عشق مي ورزيم در حاليكه وسايل براي استفاده کردن هستند وانسانها براي دوست داشتن.

۱ نظر:

پرطلا گفت...

چقدر زیبا و دردناک بود...